چیزهایی هسـت کــه نمی دانـــم
می دانم ، ســـبزه ای را بکنم خواهم مرد
می روم بالا تــا اوج ،
مـن پر از بـــــال و پــــــــــــرم
راه می بينم در ظلمت ،
من پر از فانوسم
من پـر از نورم و شن ، و پـر از دار و درخـت
پــرم از راه ، از پـل ، از رود ، از مــوج
پــرم از سايه برگی در آب:
چه درونم تنهاســـــت
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen